از عاشقانه های یک زنبور کارگر:

پدر بزرگ و مرگ
۱
ديشب مرگ را ديدم
با پدر بزرگ گپ مي زد
لهجه داشت
2
صبح
چند قطره خون
روي روشويي ريخته بود
مرگ
با ريش تراش قديمي پدربزرگ اصلاح كرده بود
3
دگمه اي افتاده روي تخت
با چهار سوراخ در بدنش
مرگ
با پدر بزرگ
گلاويز شده بود
4
پدر بزرگ را به قبرستان برديم
در غسالخانه
دو سوسك
از ماه عسل بر مي گشتند
5
در قبرستان كسي نبود
مرده ها
به هواخوري رفته بودند
***
+ نوشته شده در 2009/5/18 ساعت 17:33 توسط جليل صفربيگي
|
-3/11/1353-ایلام.دبیرریاضی-((من رمز پیروزی را نمی دانم ولی رمز شکست این است که سعی کنی همه را راضی کنی)) من هم مثل بسیاری دیگر از شاعران این کشور در حال تجربه کردن هستم.آثاری دارم که سرشار از ضعف و ایرادند.اهل تعارف نیستم و توانایی ها و ناتوانایی هایم را تا حدود زیادی می دانم .از نقد و نظر دوستان هم استقبال می کنم.استاد!!نیستم و خودم دنبال استاد خوب می گردم.دهاتی ام و علاوه بر معلمی شغل شریف کشاورزی راهم دوست دارم.اینجا محلی است که تجربه هایم را با دوستان دیگر به اشتراک می گذارم.جز اینجا هر شعری یا نوشته ای از من منتشر شود مستند نیست مگر اینکه از اینجا با ذکر نشانی برداشت شده باشد این هم ایمیل من:jalil313@yahoo.com