شکلکی برای مرگ
شکلکی برای مرگ
با پوزش از دوستانی که این کتاب را خوانده اند
بسم الله الرحمن الرحیم
شکلکی برای مرگ
۱۳۸۲
نشر فراگاه
*****
ماه (1)
بانو کشید بر سر خود چادری
بانوی عشق بانوی اردیبهشت و ماه
این شعر را ادامه بده تا به ایستگاه
تا می رسی درست سر یک چهار راه
بعدا بپیچ سمت خیابان خاطره
این راه را ادامه گر چه اشتباه
این راه را ادامه بده! هی برو!برو!
اصلا نایست پشت سرت را نکن نگاه
این راه را را ادامه بده می رسی به شعر
این شعر را ادامه بده می رسی به ماه
ابری سیاه خیمه زده روی ایستگاه
باران رسیده زودتر از ما به وعده گاه
ماه (2)
بعد از سلام عرض شود خدمت شما
ما نیز آدمیم بلا نسبت شما
بانوی من زیاد مزاحم نمی شوم
یکعمر داده است دلم زحمت شما
باور کنید باز همین چند لحظه پیش
با عشق باز بود سر صحبت شما
اما!هنوز هم که هنوز است به دلم
سر میزند زنی به قد و قامت شما
انگار سالهاست که کوچیده ای وما
بر دوش می کشیم غم غربت شما
ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم
تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما
من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم
بانو خدا زیاد کند عزت شما
طناب (با الهام از جین استین)
شب، التهاب، عشق، غزل، نقطه چین
نامه، جواب، عشق، غزل، نقطه چین
سیگار، گریه، خاطره، آب، قرص
آتش، عذاب، عشق، غزل، نقطه چین
باران ،حیاط، کوچه، خیابان، سکوت
روز، اضطراب، عشق، غزل، نقطه چین
بد خوب زشت مرگ خدا زندگی
پایان سراب عشق غزل نقطه چین
ساحل، غروب، خسته، خیانت، دروغ
شاعر، طناب ،عشق، غزل، ...
که این همه
چقدر تجربه های جدید یادم آمد
غزل،که این همه شعر سپید یادم داد
گرفت دست مرا وبه آسمان ها برد
ومهربانی وعشق وامید یادم داد
چقدر حافظ وسعدی چقدر مولانا
غزل چقدر نگاه جدید یادم داد
خدا گواه ،من از عشق بی خبر بودم
سر کلاس غزل بوسعید یادم داد
رموز حیرت واسرار عشق بازی را
به یک اشاره شبی بایزید یادم داد
خلاصه اینکه من از شعر بی خبر بودم
خدا که چشم تورا آفرید یادم داد
«شعر خیلی چیزهای خوب یادم داده است»
مهدی فرجی
بیمارستان(برای بیمار سوخته ی اتاق 174)
صبح رخ باخته در وسعت بیمارستان
گریه آمیخته با غربت بیمارستان
مرگ از چار طرف ـ مثل چنار لب حوض ـ
سایه انداخته بر خلوت بیمارستان
بوی تنهایی وسرگیجه سکر آور خواب
الکل ریخته بر صورت بیمارستان
صبح خاکستری جمعه وطعم گس مرگ
مزه ای تلخ تر از شربت بیمارستان
چشم بیمار اتاق صد و هفتاد و چهار
مانده بر عقربه ی ساعت بیمارستان
گنگ
عمریست بال بال بال می زنم
خود را به کورگنگ لال می زنم
سر درد درد درد درد می کشم
هی دست دست دست دستمال می زنم
تا خواب خواب خواب خواب می روم
تب خال خال خال خال می زنم
هی روز روز روز روز می رود
من پیک،خاج،شاه،فال می زنم
هی عشق زنگ زنگ زنگ می زند
من بوق بوق بوق اشغال!؟ می زنم
تو دست دست دست دست می زنی
من بال بال بال بال می زنم
سرود خودش را
چقدر کوچه ی بن بست هست توی سرم
کسی که باز نبرده ست دست توی سرم
صدای یک نعره ییک شعر مست توی سرم
سکوت ثانیه ها را شکست توی سرم
کلاغ شاعری آمد نشست توی سرم
خدای من چقدر فکر پست توی سرم
هنوز هم که هنوز است هست توی سرم
غزل سرود خودش را وجست توی سرم
ورشته رشته اش از هم گسست توی سرم
بیدار خوابی
زمین چرخید ورنگ آسمانم باز آبی شد
دوباره ماه من در خوابهایم آفتابی شد
نمی دانم که دارم خواب یا ...انگار بیدارم
دوباره چشمهایم غرق دربیدار خوابی شد
شراب وشعر نوشیدم رقصیدم در باران
به رنگ گونه هایش شعرهای من شرابی شد
نگاهش شعله های روشن امیدبا خود داشت
شب من روشن ازاین نور باران شهابی شد
ستونهای بلند عشق بالا رفت از هر سو
عجب کاخی بنا بر پایه های این خرابی شد
دوباره خواب می بینم که دارم خواب می بینم
دوباره چشمهایم غرق در بیدار خوابی شد
قندیل
از ارتفاع کوچک پروازهایم
افتاده ام با کوله بار رازهایم
در پیش رویم طرح گنگی نقش بسته
پایان حزن انگیزی از آغازهایم
قندیل ماه آویز بر سقف نگاهم
تاریکی محض است چشم انداز هایم
هرچند نومیدم ولی پیچیده گویا
در آسمان آوازه ی آوازهایم
رفتند از این جا همرهانم ، باز هم من
جا ماند ه ام با کوله بار راز هایم
فروردین 70
اکسیر
آن ماه گر زکوچه ما نیز بگذرد
شاید که قرن سلطه ی پائیز بگذرد
صد مولوی هلاک شود در تب فراق
تا شمس ماه ز مشرق تبریز بگذرد
تا بوده عشق بوده و خوف رجای من
تا ا ز سر که این تب خون ریز بگذرد
چشم تو جام مملو از اکسیر زندگی است
کو آنکه ز این پیاله لبریز بگذرد
گفتم: هزار سال از این روز رفته است
با خنده عشق گفت «که این نیز بگذرد»
مهر 1376
سیب (1)
این سیب را چگونه دهانی نچیده است ؟
این سیب را که این همه سرخ ورسیده است
سیبی که عکس عادت و قانون وجاذبه
سوی خودش تمام زمین را کشیده است
بازار سیب سخت کساد است حیرتا !
این سیب را خدا ز چه باغی خریده است؟
بی شک کلید روضه رضوان بدست اوست
آن باغبان که میوه چنین پروریده است
این کیست این که درشب سیبی چنین قشنگ
دست ودل از تمام عزیزان بریده است
این مرد این که در پی یک میوه ی حلال
از عرش تا به فرش خدا را دویده است؟
آری منم که در تب سیبی چنین قشنگ
این گونه رنگ سبز سرودم پریده است
اسفند 74
سیب(2)
سیبی کجاست ازلب سرخ تو سیب تر
زیبا تر و رسیده ترو دلفریب تر
چاقو به دست آمدهاند از چهار سمت
اما میان این همه من بی نصیب تر
من پشت کوه قاف وصال تو مانده ام
از هر چه کوه دره فراز و نشیب تر
صبرم به سر رسید خدایا عنایتی؟
نازل نمای آیه ای«امن یجیب »تر
این تازه ابتدای خرابیست بعد از این
درمن وقوع زلزله های مهیب تر
فروردین 1375
تقسیم
ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش میشد بگشایی سر صحبت با من
هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من
از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من
خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من
بعد از این شور غزل های شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت وحسرت با من
گر چه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من
آذر ماه 1371
خراب
آهسته آهسته دارد گل می کند التهابم
چیزی شبیه شکفتن دارد می آید به خوابم
انگار چیزی دلم را در مشت خود می فشارد
دیروز عاشق نبودم امروز مستم خرابم
در خواب بودم که باران بارید بر شانه هایم
در خواب بودم که ... آری در خواب دادی بر آبم
از چار سمت نگاهت خورشید تابید برمن
دیریست کرده ست ای دوست !داغ نگاهت کبابم
در خواب بودم که ناگاه ...ناگاه خشکید خوابم
گم شد میان مه و ابر آیینه ام آفتابم
ای کاش باران ببارد ای کاش یکبار دیگر
آهسته آهسته می برد با چشمهای تو خوابم
آبان 1374
مویرگهای هوا
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند درهم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک وبی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند
چتر هاتان راببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران – که می بارد – شما را تر کند
بهمن 1375
جغرافیا
دلت تا کی به چشمم نسبت الحاد خواهد داد ؟
خیال تو سر من را کجا بر باد خواهد داد ؟
یقین دارم که روزی شیشه ی شفاف عمرم را
به دست سرنوشت – این کور مادر زاد – خواهد داد
و یا در یک شب تاریک در اوج جنون عشقت
به پشتم کوله بار سنگی فریاد خواهد داد
خدا یک روز می آید ز سمت ناکجا آباد
رموز عشق بازی را به انسان یاد خواهد داد
ویا یک روز خواهد برد از این جا دل ما را
به ما جغرافیایی بی حد و آزاد خواهد داد
خرداد ماه 1373
یقین (برای شهید علی محمد جمالدینی)
هر چند بر شانه – از عشق – بار گرانم بماند
تا عمر باقی است نامت ورد زبانم بماند
بعد از تو می ترسم ای دوست از غصه یک شب بمیرم
در کوچه ی بی نشانی نام و نشانم بماند
من خود یقین دارم ای دوست !صید نگاه تو هستم
دیگر چگونه به پرواز جای گمانم بماند
حتی اگر هم بمیرم آرام هرگز نگیرم
این درد – درد جدایی – در استخوانم بماند
بگذار تا سوز دارم حرف دلم را بگویم
می ترسم این حرف آخر زیر زبانم بماند
در انتظار تو هستم تا صبح روز قیامت
حتی اگریک ستاره در آسمانم بماند
اردیبهشت 1375
تقدیم
شبی به آیینه تفهیم می کنم خود را
به دست حادثه تسلیم می کنم خودرا
زلال می شوم و محو می شوم در نور
به چشمهای تو تقدیم می کنم خود را
سکوت می کنم وداد می زنم در خویش
میان شعر و تو تقسیم می کنم خود را
و ماه می شوم و می زنم به تاریکی
به یک اشاره ی تو نیم می کنم خود را
نگاه می کنی و مات می شود تصویر
سپس تو می شوم و جیم می کنم خود را
وروبروی خودم حرف می زنم با تو
سپس در آینه تعظیم می کنم خود را
سپس تو می روی اما مرا نمی بینی
چگونه مجلس ترحیم می کنم خود را
اردیبهشت 1378
منت بگذار و دعوتم را بپذیر !
رباعی
بوم تنهایی
دادند قلم به دست ما ناشی ها
افتاد خطی به صورت کاشی ها
پاشید به روی بوم تنهایی مرگ
رفتند به خواب رنگ نقاشی ها
در شهر شما ...
قربان صداقت و صفای خودمان
ماییم و دل پاک و خدای خودمان
در شهر شما نمی توان عاشق شد
باید برویم روستای خودمان
من شعر برای دل خود ...
ابریست که در نگاه من پنهان است
می خواهی اگر بخوانی اش آسان است
«من شعر برای دل خود می گویم »
خواننده ی شعر های من باران است
کلنجار
هی پیچ زدم طناب را در مشتم
هی شعر پرید از سرانگشتم
هر چندکلنجار ... نه !بی فایده بود
دیروز غروب من خودم را کشتم
سارا(1)
یک روز مداد خوشگلم را دزدید
کم کم همه وسایلم را دزدید
سارا که انار داشت با دارا رفت
دفترچه ی کاهی دلم را دزدید
سارا(2)
خود کار سه رنگ قابلت مال خودت!
دفتر چه ی مشق خوشکلت مال خودت !
دفترچه ی کاهی دلم را پس ده !
اصلا همه ی وسایلت مال خودت
سارا(3)
خود کار سه رنگ قابلم را نبری !
دفترچه ی مشق خوشگلم را نبری!
من با تو سر نیمکت زندگیم
عمریست مواظبم دلم را نبری!
تصمیم گرفته ام...
مجبور شدم که قاتلم را بکشم
این آینه ی مقابلم را بکشم
بین خودمان بماند امروز غروب
تصمیم گرفته ام دلم را بکشم
وضوی خون
دستم که دراز می شود رو به دلت
صد پنجره باز می شود رو به دلت
هر صبح دلم وضوی خون می گیرد
مشغول نماز می شود رو به دلت
پلها
در عشق اگر شتاب کردم بانو
بر روی دلم حساب کردم بانو
دیگر به دلم امید برگشتی نیست
پلها همه را خراب کردم بانو
نامه
یک عمر فقط عذاب دادم همه را
تا موی به موی جواب دادم همه را
امروز غروب نامه ها را بردم
با دست خودم به آب دادم همه را
درخت ، بهار
کس درد دل درخت را گوش نکرد
با باغ بهار را هم آغوش نکرد
با این همه باز هم دم باران گرم
یک لحظه بهار را فراموش نکرد
کلاه
خوب وبد و اشتباه را بگذارید
شیطان و من وگناه را بگذارید
می خواهم از این به بعد آدم باشم
لطفا سر من کلاه را بگذارید
خسته شدم از خودم
ای کاش کسی ازعاشقی بو ببرد
دل را به شکار چشم آهو ببرد
خسته شدم از خودم خریداری کو ؟
تا قلب مرا به شرط چاقو ببرد
دور باطل
دیریست دچار دور باطل شده ام
از بود ونبود خویش غافل شده ام
نه را به پس دارم و نه راه به پیش
مانند خری که مانده در گل شده ام
چه کنم ؟!
تو بالاخره به من نگفتی چه کنم
در تور دلم اگر نیفتی چه کنم ؟
ای عشق بیا و کار را یکسره کن
با این دل دست و پا چلفتی چه کنم ؟
دعوت
لطفی کن و عذر غیبتم را بپذیر
عرض ادب و ارادتم را بپذیر
ای عشق به خانه ی دلم پا بگذار
منت بگذار و دعوتم را بپذیر
سال جدید
در حیرتم از این همه تعجیل شما
ازاین همه صبر و طول و تفصیل شما
ما خیر ندیده ایم از سال قدیم
این سال جدید نیز تحویل شما
اگر به خانه ی من آمدی...
ای کاش که درد و داغ می آوردی
یک پنجره رو به باغ می آوردی
وقتی که به دیدن دلم می آیی
ای کاش کمی چراغ می آوردی
دیدار
ای مرکز ثقل کهکشان دل من
خورشید بلند آسمان دل من
عمریست که من منتظر دیدارم
یک جمعه بیا به جمکران دل ما
مشق شب
نقطه سر سطر بچه ها بنویسید !
با خط درشت عشق رابنویسید
تکلیف شب شماست در دفتر دل
صد مرتبه از روی خدا بنویسید
ماهی ها
بگذار که جاودانه با هم باشند
در بستر رودخانه با هم باشند
از آب نگیر ماهی عاشق را
بگذار که عاشقانه با هم باشند
به این گمان که شاعر هستیم
افسوس به دام بندگی افتادیم
در تاب و تب دوندگی افتادیم
یک عمر به این گمان که شاعر هستیم
از خواب و خوراک و زندگی افتادیم
ای شعر !
از ایل و تبار آشنایی هستی
از قوم و قبیله ی رهایی هستی
انگار که با تو نسبتی دارم من
ای شعر !به من بگو کجایی هستی
لبهای رقیه از عطش ...
بنویس که با شتاب باید برسد
فورا ببرش جواب باید برسد
لبهای رقیه از عطش خشک شده
این نامه به دست آب باید برسد
فروغ
این عصر که عصر ظلمت و بیداد است
شاعر همه ی رسالتش فریاد است
یک شاعر مرد می شناسم آن هم
بی هیچ سخن فروغ فرخزاد است
قطار خالی (به حسین شکر بیگی)
می خواهم از این شکسته بالی بروم
آهسته، شبی از این حوالی بروم
اکنون که بلیط مرگ در دست من است
با زندگی- این قطار خالی- بروم
دلم را دریاب!
ای عطر گل یاس !دلم را دریاب!
ای منبع احساس دلم را دریاب
من تشنه ی یک قطره محبت هستم
یا حضرت عباس! دلم را دریاب
آدم
ابلیس شدم برای کس خم نشدم
رانده شدم از بهشت و خم نشد
گفتند :برو که شاید آدم بشوی
اصلا به شما چه ؟ به جهنم !نشدم
روستای خودمان
این شهر که چلچراغ می روید ازاو
باغیست که درد وداغ می روید ازاو
باید بروم به روستای خودمان
این شهرفقط کلاغ می روید ازاو
نان و پنیر (تقدیم به مهر زاد)
آنروز چقدر باده با هم خوردیم
لب بر لب هم نهاده با هم خوردیم
آن روز خدا به خانه ی ما آمد
یک نان و پنیر ساده با هم خوردیم
هبوط
آن روز که من هبوط کردم به زمین
تنها سفر سکوت کردم به زمین
با چوب گناه رانده گشتم ز بهشت
آدم نشده سقوط کردم به زمین
باشم یا نه؟
من مانده ام این که بنده باشم یا نه؟
بازی بکنم برنده باشم یا نه ؟
با چشم خودت اشاره ای کن از دور
ای عشق بگو پرنده باشم یا نه ؟
با عشق هنوز ...
از صورتم این قافیه را بردارید
دل – این توموراضافه – را بردارید
با عشق هنوز زنده هستم لطفا
از روی من این ملافه را بردارید
بعد از تو
انگار که زیر و رو شدم بعد از تو
در چاه خودم فرو شدم بعد از تو
از بس به دلم دروغ گفتم بانو !
چوپان دروغگو شدم بعد از تو
یک روز ...
با عشق طلسم گرگ را می شکنیم
شب – این قفس سترگ – را می شکنیم
هر چند تبر به دوشمان نیست ولی
یک روز بت بزرگ را می شکنیم
عاشق بشوید!
بر هر چه به غیر عشق پا بگذارید
دست دل خویش در حنا بگذارید
عاشق بشوید مردم ! عاشق بشوید !
یک نام خوش از خویش به جا بگذارید
سکوت
خسته شدم از توالی زندگی ام
از این همه ماست مالی زندگی ام
انگار فقط سکوت انداخته اند
بر روی نوارخالی زندگی ام
شب وتنهایی وباران
دوبیتی
چراغ
خدایا اتفاقی مرحمت کن !
به انسان درد و داغی مرحمت کن!
مرید و شیخ بسیار است اینجا
خداوندا چراغی مرحمت کن!
غم عشق تو
تمام ماه و سالم را گرفته
همه فکر وخیالم را گرفته
نمی دانم بسازم یا بسوزم
غم عشق تو حالم را گرفته
تنهایی
غروب و غربت و دریا و قایق
شب و تنهایی و یک مرد عاشق
فروغ و یک جهان عصیان ودیوار
سگ ولگرد و بوف کور و صادق
مبادا
مبادا جز تعامل گفته باشم
به جز شعرو تغزل گفته باشم
زبانم لال با آن سرو قامت
اگر نازک تراز گل گفته باشم
من ، تو
- به پایت زار خواهم زد
- به من چه ؟
- به هر سو جار خواهم زد
- به من چه ؟
- خودت را گول خواهی زد
- به تو چه؟
- خودم را دار خواهم زد !
- به من چه؟!
که گوش من ...
دلم جز تو گرفتار کسی نیست
بجز چشم تو بیمار کسی نیست
مرا کمتر بترسان از رقیبان
که گوش من بدهکار کسی نیست
عشق تو
به جانم شعله ی می هم نیانداخت
بنای دوستی پی هم نیانداخت
مرا انداخت عشق تو به جایی
به جایی که در آنجا عرب نی هم نیانداخت
تا زنده هستی
خودت را شکل دلقک دربیاور
ادای یک عروسک دربیاور
سر هر فرصتی تا زنده هستی
برای مرگ شکلک دربیاور
دلم خوش بود
تمام کار وبارم شد دوبیتی
همه شام و نهارم شد دوبیتی
دلم خوش بود می خوانم برایت
تو رفتی زهر مارم شد دوبیتی
دلم...
نه تاب و طاقت یعقوب دارم
نه صبر حضرت ایوب دارم
دل دلدار من از جنس سنگ است
دلم خوش کرده ام محبوب دارم
آمد .نیامد
دلش با او کنار آمد نیامد
به پایان انتظار آمد نیامد
به سر چادر کشید و راه افتاد
سر قول و قرار آمد نیامد
پشیمانی
به صحرا می زنم از عشق تو یا
خودم را می کشم از دست تو تا
تمام عالم و آدم بدانند
پشیمانم که گفتم دوستت دا...
تصمیم
خبر چون سیل دنیا را گرفته
که دارا رفته سارا را گرفته
خودم را دار خواهم زد یقینا
دلم تصمیم کبری را گرفته